درین حیرتسرا عمریست افسون جرس دارم
زفیض دل طپیدنها خروشی بی نفس دارم
چو مژگان بسمل پروازم و از سستی طالع
همین بر پرفشانیهای خشکی دست رس دارم
بصاف جام الفت کز طریق کینه جوئیها
غبار دوست باشم گر غبار هیچکس دارم
شدم خاک وبطوفان رفت اجزای غبار من
هنوز از سعی الفت طرف دامانی هوس دارم
هوای بیش نتوان یافت دام عندلیب من
بهر جا پر زنم از بوی گل چوب قفس دارم
گر از تار نگاهم ناله برخیزد عجب نبود
بچشم خود گره گردید اشکی چون جرس دارم
نفس جز تاب و تب کاری ندارد مفت ناکامی
دماغ سوختن گر مست تا این مشت خس دارم
چو صبح از ننگ هستی در عدم هم برنمی آیم
غبارم تا هوائی در نظر دارد نفس دارم
همان منصور عشقم گر هوس فرسوده ام (بیدل)
بعنقا میرسد پروازم و بال مگس دارم
درین گلشن نه بوئی دیدم و نی رنگ فهمیدم
چو شبنم حیرتی گل کردم و آینه خندیدم
گشود از نفی خویشم پرده اثبات بیرنگی
پری در جلوه آمد تا شکست شیشه نالیدم
زموهومی بدل راهی نبردم آه محرومی
شدم عکس و برون خانه آینه خوابیدم
تحیر پیشم آمد ای سرشک از یاد دیداری
توراهی باش من بر جوهر آینه پیچیدم
چو صبح از برگ ساز بیکسیهایم چه میپرسی
غباری داشتم بروی زخم خویش پاشیدم
خوشا آینه داریهای عرض ناز معشوقان
بهارش گل فشان بود و من از خود رنگ پیچیدم
درین محفل که خجلت مایه است اسباب پیدائی
چو شک از چهره هستی عرق واری تراویدم
غبارم داشت سطری چند تحریر پریشانی
بمهر گردباد امروز مکتوبش رسانیدم
زچندین پیرهن بر قامت موزون عریانی
لباس عافیت چسپان ندیدم چشم پوشیدم
مرا از وهم عقبی سخت میترسانی ای واعظ
باین تمهید اگر مردی برار از ملک امیدم
زفرق و امتیاز و کعبه و دیرم چه میپرسی
اسیر عشق بودم هر چه پیش آمد پرستیدم
خموشی در فضای دل صفا میپرورد (بیدل)
غباری داشت گفت وگو نفس در خویش دزدیدم