دل با تو سفر کرد و تهی ماند کنارم
اکنون چه دهم عرض خود آئینه ندارم
گر ناله برآیم نفس سوخته بالم
ور اشک کنم گل قدم آبله دارم
افسردگیم سوخت درین دیر ندامت
پروانه بی بال و پر شمع مزارم
فرصت ثمر منتظر لغزش پائیست
سعی قدم اکنون بنفس بست مدارم
چون شمع درین بزم پناهی دگرم نیست
جز گردش رنگی که قضا کرد حصارم
تا ممتحن طاقتم از خود بدر آرد
چون اشک خم یک مژه کافیست فشارم
زین ساز تحیر طپش نبض خیالم
با جان نفس سوخته جسم نزارم
نزدیکی من میکند از دور سیاهی
چون نغمه بهر رنگ چراغ شب تارم
هر چند سرشکم همه تن لیک چه حاصل
ابری نشدم تا روم و پیش تو بارم
بخت سیهم باب حضوری نپسندد
تا در چمنت یک دو سه گل آینه کارم
دل عافیت اندیش و جهان محشر آفات
کو طاق درستی که بر آن شیشه گذارم
رحمست بحال من گم کرده حقیقت
آئینه خورشیدم و با سایه دچارم
ای نشه تسکین طلبان گردش جامی
کز خویش نمی کرد چو خمیازه خمارم
نقد نفس ذره زخورشید نگاهی است
هر چند که هیچم تو فرامش مشمارم
گردی که بطوفان رود از طرز خرامت
امید که یادت دهد از نبض قرارم
صبحی که درد سینه بگلزار خیالت
یارب که دهد عرض گریبان غبارم
در انجمن یاس چه گویم بچه شغلم
در کارگه عجزم ندانم بچه کارم
بارم سر خویشست بدوش که به بندم
خارم دل ریشست زپای که برآرم
شب چاک زدم جیب و بدردی نرسیدم
نالیدم و نشنید کسی ناله زارم
دل گفت به این بیکسی آخر تو چه چیزی
گفتم گلم و دور فگنده است بهارم
مژگان طپش ایجاد نقط ریزی اشکست
زین خامه خطی گر بنگارم چه نگام
ای انجمن ناز تو خوشباش و طرب کن
من (بیدلم) و غیر دعا هیچ ندارم