" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٣٠١: دلبر شد و من پا بدل سخت فشردم

دلبر شد و من پا بدل سخت فشردم
خاکم بسرای و ای که جان رفت و نه مردم
جانسختی صبرم چقدر لنگ برآورد
کاین یکمژه ره جز بقیامت نسپردم
پایم ته سنگ آمد از افسردگی دل
تاب رگ خواب از گره آبله خوردم
برگ طرب من ورق لاله برآمد
آه از کف خونی که سیه گشت و فسردم
دل نیز زافسردگیم سرمه نوا ماند
بر شیشه اثر کرد سیه روزی دزدم
چون شمع قیامت بسرم میکند امروز
داغی که چرا سر بخرامش نسپردم
ای هستی مبرم چه ندامت هوسیهاست
گیرم دو سه روزت نفسی بود شمردم
بی شربت مرگ اینقدرم داغ طپیدن
فریاد زآبی که ندادند بخوردم
(بیدل) مژه از خویش نه بستم گنه کیست
راحت عملی داشت که من پیش نبردم