دلیل کاروان اشکم آه سرد را مانم
اثر پرداز داغم حرف صاحب درد را مانم
رفیق وحشت من غیر داغ دل نمیباشد
درین غربت سرا خورشید تنها گرد را مانم
بهار آبرویم صد خزان خجلت ببر دارد
شگفتن در مزاجم نیست رنگ زرد را مانم
بحکم عجز شک نتوان زدود از انتخاب من
درین دفتر شکست گوشهای فرد را مانم
بهر مژگان زدن جوشیده ام با عالم دیگر
پریشان روزگارم اشک غم پرورد را مانم
شکست رنگم و بر دوش آهی میکشم محمل
درین دشت از ضعیفی کاه بادآورد را مانم
تمیز خلق از تشویش کوری برنمی آید
همه گر سرمه جوشم در نظرها گرد را مانم
نه داغم مایل گرمی نه نقشم قابل معنی
بساط آرای وهمم کعبتین نرد را مانم
بخود آتش زنم تا گرم سازم پهلوی داغی
زبس افسرده طبعیها تنور سرد را مانم
خجالت صرف گفتارم ندامت وقف کردارم
سرپا انفعالم دعوی نامرد را مانم
نه اشکی زیب مژگانم نه آهی بال افغانم
طپیدن هم نمیدانم دل بیدرد را مانم
به مجبوری گرفتارم مپرس از وضع مختارم
همه گر آمدی دارم همان آورد را مانم
فلک عمریست دور از دوستان میداردم (بیدل)
بروی صفحه آفاق بیت فرد را مانم