دیده ئی داری چه میپرسی زجیب و دامنم
چون حباب از شرم عریا عرق نی پیراهنم
رفته ام بر باد تا دم میزنم تائید صبح
آسمان گردی عجب می بیزد از پرویزنم
اضطراب شعله در اندیشه خاکستر است
تا نفس باقیست از شوق فنا جان میکنم
همچو گل بهر شکستم آفتی در کار نیست
رنگ هم از شوخی آتش میزند در خرمنم
دور گرد عجزم اما در شهادتگاه شوق
تیغ او نزدیک تر از رگ بود با گردنم
مرکز خط امانم از هجوم اشک خلق
چشم حاسد بود سامان دعای جوشنم
تا قناعت دستگاه خوان توقیر من است
آب چون آئینه افگنده است نان روغنم
صورت آئینه خورشید خورشید است و بس
برنمیدارد خیال غیرطبع روشنم
جوهر آزادی بوی گلم پوشیده نیست
از تصنع رنگ نتوان ریخت بر پیراهنم
در دبستان تأمل پیش خود شرمنده کرد
معنی موهوم یعنی دل بدنیا بستنم
دانه ئی من در زمین نارسیدن کشته ام
عمرها شد پای خواب آلوده این دامنم
بسکه از خود رفته ام (بیدل) بجستجوی خویش
هر که بر گمگشته ئی نالیده دانستم منم