دیده را باز بدیدار که حیران کردیم
که خلل دز صف جمعیت مژگان کردیم
بسکه آشفته نگاهی سبق غفلت ماست
مژه را هم رقم خواب پریشان کردیم
غیر وحشت نشد از نشه تحقیق بلند
می بساغر مگر از چشم غزالان کردیم
زین دو تا رشته که هر دم نفسش میخوانند
مفت ما بود که چون صبح گریبان کردیم
خاک خجلت بسر چشم چه طاعت چه گناه
هر چه کردیم درین کلبه ویران کردیم
عرصه کون و مکان وسعت یک گام نداشت
چون نگه بیهده اندیشه جولان کردیم
رهزنی داشت اگر وادی بیمطلب عشق
عافیت بود که زندانی نسیان کردیم
موج ما یک شکن از خاک نجوشید بلند
بحر عجزیم که در آبله طوفان کردیم
سوختن انجمن آرای هوس بود چو شمع
داغ را مغتنم دیده حیران کردیم
حاصل از هستی موهوم نفس دزدیدن
اینقدر بود که بر آینه احسان کردیم
تازه روئی زدل غنچه ما صحرا ریخت
آنقدر جبهه گشودیم که دامان کردیم
عشق در عرض وفا انجمن معشوقست
چشم بندی که باین پیکر عریان کردیم
(بیدل) از بسکه تنکمایه دردیم چو شمع
صد نگه آب شد و یک مژه گریان کردیم