دور هستی پیش از گامی تمامش کرده ایم
عمر وهمی بود قربان خرامش کرده ایم
شیشها باید عرق بر جبهه ما بشکند
کزتری های هوس تکلیف جامش کرده ایم
ماجرای صبح و شبنم دیدی از هستی مپرس
صد نفس شد آب کاین مقدار رامش کرده ایم
خواب عیش زندگی پرمنفعل تعبیر بود
شخص فطرت را جنب از احتلامش کرده ایم
زندگی تلخست از تشویش استقبال مرگ
آه از فکر ادائی آنچه وامش کرده ایم
تیره بختی هم بآسانی نمی آید بدست
تا شفق خورده است خون صبحی که شامش کرده ایم
ما اسیران چون شرار کاغذ آتش زده
مشق آزادی زچشمکهای دامش کرده ایم
چشم ما مژگان ندزدید است زآشوب غبار
در ره او هر چه پیش آمد سلامش کرده ایم
پیش دلدار است دل قاصد دمی کانجارسی
دم نخواهی زد که ما چیزی پیامش کرده ایم
غیر خاموشی نمیجوشد زمشت خاک ما
سرمه گردی دارد و فریاد نامش کرده ایم
منظر کیفیت گردون هوائی بیش نیست
بارها چون صبح ما هم سیر بامش کرده ایم
نزد ما (بیدل) علاج مدعی دشوار نیست
از لب خاموش فکر انتقامش کرده ایم