" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٧: دوش کز سیر بهار سوختن سر بر زدم

دوش کز سیر بهار سوختن سر بر زدم
صد گل و سنبل چو شمع از دود دل بر سر زدم
پای تا سر نشه ام از فیض ناکامی مپرس
آرزویم هر قدر خون گشت من ساغر زدم
شبنم من زین گلستان رنگی و بوئی نیافت
از هجوم دود گردابی بچشم تر زدم
آسمان بی بضاعت ساز یک بستر نداشت
تکیه ئی چون ماه نو بر پهلوی لاغر زدم
برصف آرای تعلق بود اسباب جهان
چشم پوشیدم شبیخونی برین لشکر زدم
برگ برگ این گلستان پرده ساز منست
هر کجا رنگی شکست آهنگ شد من پر زدم
سینه چاکان چون سحر مشق فنا آماده اند
عام شد درسی که من هم صفحه ئی سطر زدم
ایحریفان قدر استغنای دل فهمیدنی است
من باین یک آبله پا بر هزار افسر زدم
رهنمای منزل مقصد ندامت بوده است
دامنی دریافتم دستی اگر بر سر زدم
فیض صبحی در طلسم هستیم افسرده بود
دامن این گرد سنگین یکدوچین برتر زدم
شعله افسرده ام اقبال نومیدی بلند
هر کجا از پا نشستم چتر خاکستر زدم
خانه دلرا که همچون لاله از سودا پر است
(بیدل) از داغ محبت حلقه ئی بر در زدم