" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٨: دوش گستاخ بنظاره جانان رفتم

دوش گستاخ بنظاره جانان رفتم
جلوه چندان بعرق زکه بطوفان رفتم
سیر این انجمنم آمد و رفت سحر است
یک نفس نامده صد زخم نمایان رفتم
فیض عریان تنیم خلعت صحرا بخشید
جیب شوق آنهمه وا شد که بدامان رفتم
بی نشانی اثرم آینه بوی گلم
رنگ شد کسوت من کانهمه عریان رفتم
بیش ازین سعی زمینگیر خموشی چه کند
تا بجای که نفس ماند زجولان رفتم
عجز رفتار چه مقدار بلغزش پیچید
که بطوف قدم آبله پایان رفتم
فکر خود بود همان خلوت تحقیق وصال
تا بدامان تو از راه گریبان رفتم
چقدر کارغذ آتش زده ام داغ تو داشت
که زخود نیز بسامان چراغان رفتم
طپش دل سحری بوی گلی می آورد
رفتم از خویش ندانم بچه عنوان رفتم
بایدم تا ابد از خود بخیالش رفتن
یارب از بهر چه آنجا من حیران رفتم
نگه دیده قربانیم از شوق مپرس
سر آنجلوه رهی داشت که پنهان رفتم
جرأت پا نپسندید طواف چمنش
حیرتم رنگ ادب ریخت بمژگان رفتم
خجلت نشو و نمایم بعدم یاد آمد
رنگ ناکرده گل از چهره امکان رفتم
پای پرآبله شد دست تأسف (بیدل)
بسکه از وادی امید پشیمان رفتم