" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ١٠: رفتم از خویش و ببزم جلوه اش لنگر زدم

رفتم از خویش و ببزم جلوه اش لنگر زدم
شیشه رنگی شکستم با پری ساغر زدم
صافی دل بی نیازم دارد از عرض کمال
حیرتی گشتم ره صد آئینه جوهر زدم
خشک طبعان غوطها در مغز دانش خورده اند
بسکه بر اوراق معنی آب نظم تر زدم
تا نه بیند طرز رعنائی خرام قامتت
از پر قمری بچشم سرو خاکستر زدم
هرگزاز دل شکوه داغ جفایت سرنزد
بیصدا بود این دو ساغر تا بیکدیگر زدم
عالمی را بر بساط خاک بود اقرار عجز
من هم از نقش جبین مهری بر این محضر زدم
شبنم اشکی فرو برده است سر تا پای من
از ضعیفی غوطه در یک قطره چون گوهر زدم
بیتو یکدم ضرفه راحت نبردم چون سپند
بر سر آتش نشستم ناله کردم پر زدم
چون سحر هر چند شوقم سوخت از کمفرصتی
اینقدرها شد که از شوخی نفس کمتر زدم
عیش اسباب چراغانی تصور کرده بود
مشت خاشاکی را فراهم کردم و آذر زدم
بیخودی (بیدل) بخاک افگند اجزای مرا
بسکه چون گل از شکست رنگها ساغر زدم