زان پری چون شیشه تا کی شکوه خالی کنم
میرود دامادش از کف گر دلی خالی کنم
جنس حیرت گرم دارد روز بازار جمال
کاش من هم یک نگه آینه دلالی کنم
خاک من دارد سحر در جیب و خاری میکشد
همتی کو کاین بنای پست را عالی کنم
دست از اسباب جهان برداشتم اما چسود
دل اگر بردارم از خود بار حمالی کنم
کثرت آثار در ترک تماشا وحدت است
چشم پوشم آنچه تفصیلیست اجمالی کنم
آبروی شمع آخر ریخت اشک بی اثر
آرزوی مرده را تا چند غسالی کنم
سوختن همچون چنار آسان نمی آید بدست
نوبر این رنگ شاید در کهن سالی کنم
آتش افتد در بنای فقر و من از سوز دل
گر هوس را آبیار گلشن قالی کنم
ناامید طاقت پرواز تا کی زیستن
ناله بیکارست وقف بی پر و بالی کنم
برنیامد نه سپهر از چاره مخمور من
شیشه دیگر تو هم پرساز تا خالی کنم
عاجزی (بیدل) ندارد چاره از خفت کشی
نقش پایم تا کجا تدبیر پامالی کنم