" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ١٧: زبس صرف ادب پیمائی عجز است احوالم

زبس صرف ادب پیمائی عجز است احوالم
برنگ خامه لغزشهای مژگان کرده پامالم
کف خاکم غبار است آبروی دستگاه من
بطوفان میروم تا گل کند آثار اقبالم
نظرها محرم نشو و نمای من نمی باشد
نهال ناله ام آنسوی عرض رنگ میبالم
همان بهتر که پیش از خاک گشتن بی نشان باشم
دماغ شهرت عنقا ندارد ریزش بالم
برنگی آب میگردم زشرم خودنمائیها
که سیلابی کند در خانه آینه تمثالم
چو گل تا زین چمن دوری بکام ساغرم خندد
بزیر خاک باید رنگها گرداند یکسالم
دلی کو تا بدرد آید زعجز مدعای من
نفس شور قیامت میکند انشا و من لالم
زاوضاعم چه میپرسی زاطوارم چه میخواهی
بحسرت میطپم جان میکنم این است اعمال
زتأثیر فسونهای محبت نیستم غافل
بگوشم میرسد آوازها چندانکه مینالم
شرار کاغذم عمریست بال افشاند و عنقا شد
تمنا همچنان پرواز می بیزد بغربالم
زسازم چون نفس غیر از طپش صورت نمی بندد
چه امکان دارد آسودن دل افتاده است دنبالم
ندامت توام آگاهیم گل میکند (بیدل)
چو مژگان دست بر هم سوده ام تا چشم میمالم