" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٢٧: زخود تهی شدم از عالم خراب گذشتم

زخود تهی شدم از عالم خراب گذشتم
چه سحر بود که بر کشتی از سراب گذشتم
شرار بود که در سنگ بود آئینه من
بخویش دیر رسیدم که از شتاب گذشتم
عنان بدست طپیدن ندارد عزم سپندم
ببزم تا رسم از پهلوی کباب گذشتم
بهر زمین که رسیدم زقحط سال اقامت
گریستم نفسی چند و چون سحاب گذشتم
زدیده تا رسدم زیر پا پیام نگاهی
چو شمع تا سحر از خود به پیچ و تاب گذشتم
بمایه نفس اندوه حشر منفعلم کرد
وبال لغزشم این بود کز حساب گذشتم
عرق نماند به پیشانی از تردد حاجت
جز انفعال که داند که از چه آب گذشتم
به پیریم هوس مستی از دماغ بدر زد
قدم نگون شد و پل بست کز سراب گذشتم
شرار کاغذم افتاد ختم نسخه هستی
برین حروفی چند انتخاب گذشتم
تری سراغ برآمد غبار هرزه دویها
گریست نقش قدم هر کجا جواب گذشتم
نفس غنیمت شوقست ترک وهم چه لازم
کجاست بحر و چه گوهر گر از حباب گذشتم
سخن به پرده چه گویم برون پرده چه جویم
زجلوه نیز گذشتم گر از نقاب گذشتم
چه ممکن است باین جرأتم زخویش گذشتن
اگر زسایه گذشتم زآفتاب گذشتم
چو بوی گل سبقی داشتم بجیب تأمل
چه رنگ صفحه تکانید کز کتاب گذشتم
فغانکه چشم برفتار زندگی نگشودم
زخود چو سایه گذشتم ولی بخواب گذشتم
سوال (بیدل) اگر جوهر قبول ندارد
تو لب بعربده مگشا من از جواب گذشتم