زدشت بیخودی می آیم از وضع ادب دورم
جنونی گر کنم ای شهریان هوش معذورم
زقدر عاجزیها غافلم لیک اینقدر دانم
که تا دست سلیمان میرسد نقش پی مورم
جهان در عالم بیگانگی شد آشنای من
سراب آینه ام گل میکند نزدیکی از دورم
همان بهتر که خاکستر شوم در پرده عبرت
نقاب از روی کارم برنداری خون منصورم
برو زاهد برای خویش هر کس مطلبی دارد
تو محو و من تغافل اشتیاق جنت و حورم
باقبال طپیدن نازها دارد غبار من
کلاه آرای عجزم بر شکست خویش معذورم
سجودی بست بار هستی آخر بر جبین من
چسان سر تابم از حکم خمیدن دوش مزدورم
اگر صدق طلب دست زپا افتادگان گیرد
بمستی میرساند لغزش مژگان مخمورم
بخون پیچیده میبالم نفس دزدیده مینالم
دمیدنهای تبخالم چکیدنهای ناسورم
مکش ای ناله دامانم مدر ای غم گریبانم
سرشکی محو مژگانم چکیدن نیست مقدورم
خلل تعمیر سیلاب حوادث نیستم (بیدل)
بنای حسرتی در عالم امید معمورم