" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٣٢: زدل چون غنچه یکچاک گریبان نگیر میخواهم

زدل چون غنچه یکچاک گریبان نگیر میخواهم
کشاد کار خود بی ناخن تدبیر میخواهم
نیم مخمور می کز قلقل مینا بجوش آیم
سیه مست جنونم غلغل زنجیر میخواهم
بکوثر گر زند ساغر ندارد بسملم سیری
دم آبی اگر میخواهم از شمشیر میخواهم
بنایم ننگ حیرانی کشید از دست جمعیت
غبار دامن زلفی پی تعمیر میخواهم
زآتش کاش احرام جنون بندد سپند من
بوحشت جستنی زین خانه دلگیر میخواهم
بهر مویم هجوم جلوه خوابانده است مژگانها
زشوقت جنبشی چون خامه تصویر میخواهم
ببوی غنچه نسبت کرده ام طرز کلامت را
زبان برگ گل در عذر این تقصیر میخواهم
درینصحرا جنون هرزه فکر دامها دارد
دو عالم جسته است زخویش و من نخچیر میخواهم
لب سوفارم از خمیازه های بی پرو بالی
زگردون مقوس همتی چون تیر میخواهم
حصول مطلب از ذوق تمنا میکند غافل
زمان انتظار هر چه باشد دیر میخواهم
برنگ من برون آید کسی تا قدر من داند
باین امید طفلی را که خواهم پیر میخواهم
زحد بگذشت (بیدل) مستی شور جنون من
بچوب گل چو بلبل اندکی تعزیر میخواهم