زفیض گریه سرشار افسردن فراموشم
برنگ چشمه آب دیده دارد آتش جوشم
جنونی در گره دارم بذوق سرمه گردیدن
سپند بیقرارم ناله خواهد کرد خاموشم
حضور بوریای فقر عرض راحتی دارد
سزد گر بستر مخمل شود خواب فراموشم
نم اشک زمینگرم مپرس از سرگذشت من
شکست دل زمژگان تا چکیدن داشت بر دوشم
زتشریف کمال آخر قبای یاس پوشیدم
برنگ چشمه آینه جوهر کرد خس پوشم
محبت پیش ازین داغ خجالت برنمیدارد
زوصلت چند باشم دو رو با خود تا کجا جوشم
کمند صید نازم هر قدر از خود برون آیم
برنگ شمع رنگ رفته می پردازد آغوشم
چو تمثال لباسی نیست گز هستی بپوشاند
مباد از حیرت آینه تنگ آید برو دوشم
به بیدردی بیابان هوس تا چند طی کردن
درای محمل شوقم کجا شد دل که بخروشم
باحوال من (بیدل) کسی دیگر چه پردازد
زبس بیحاصلم از خاطر خود هم فراموشم