زین باغ همچو شبنم رنج خیال بردم
هر کس طراوتی برد من انفعال بردم
ماه از تمامی اینجا آرایش کلف داشت
من نیز رنج فطرت بهر ملال بردم
در دیر ناامیدی دل آتشی نیفروخت
آخر بدوش حسرت چون شب زگال بردم
داد دل از عزیزان کس بیش ازین چه خواهد
در مجلس کری چند فریاد لال بردم
با وضع اهل عالم راضی نگشت همت
هر کلفتی که بردم زین بد خصال بردم
دل را تردد جاه از فقر کرد غافل
درآرزوی چینی عرض سفال بردم
چون شعله کز ضعیفی خاکستری پناهست
پرواز منفعل بود سر زیر بال بردم
یاد نگاهی امشب بر صفحه ام زد آتش
رفتم زخویش و با خود فوج غزال بردم
تنهائیم برآورد از تنگنای اوهام
زین شش در آخر کار بازی بخال بردم
(بیدل) باین سیاهی کز دور کرده ام گل
پیش یقین خود هم صد احتمال بردم