" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٤٤: زین سجده خود دار تفاخر چه فروشم

زین سجده خود دار تفاخر چه فروشم
در راه تو افتاده سرم لیک بدوشم
چون موج گهر پای من و دامن حیرت
سعی طلبی بود که کرد آبله پوشم
تغییر خیالی دهم و بگذرم از خویش
بر رنگ سواد است جنون تازی هوشم
خرسندی اوهام زاسرار چه فهمد
آنسوی یقین مژده رساند است سروشم
مجبور ترددکده وهم چه سازد
روزی دو نفس بال فشانست بگوشم
چیزی زمن و ما بنمایم چه توان کرد
گرم است دکان آینه داری بفروشم
زین بزم بجز زحمت عبرت چه کشد کس
طنبور تقاضای همین مالش گوشم
چون دیده آهو رمی افروخت چراغم
کز دامن صحرا نتوان کرد خموشم
دور است بمژگان بلند تو رسیدن
من سرمه نگشتم چکنم گر نخروشم
(بیدل) چو خم می چقدر دل بهم آید
تا من بگداز آیم و با خویش بجوشم