سحر زشرم رخت مطلعی بتاب رساندم
زمین خانه خورشید را بآب رساندم
بیکقدح بدر آوردم از هزار حجابش
تبسم سحری گفتم آفتاب رساندم
رهی بنقطه موهوم بردم از خط هستی
جریده ئی که ندارم بانتخاب رساندم
تلاش راحتم این بس که با کمال ضعیفی
چو شمع یکمژه تا نقش پا بخواب رساندم
پیام ملک یقینم نداشت قاصد دیگر
چو عکس از آئینه برگشتم و جواب رساندم
بیک حدیث که خواندم زشبهه زار تعین
بگوش هر دو جهان آیه عذاب رساندم
صفای جوهر معنی نداشت غیر ندامت
مرا نشاند در آتش بهره آب رساندم
چو شمع آنسوی خاکسترم نبود تسلی
دماغ سوخته آخر بماهتاب رساندم
بسعی فطرت معذور بیش ازین چه گشاید
نگاهی از مژه بسته تا نقاب رساندم
شب چراغ خموش انتظار صبح ندارد
دعای خود بدعاهای مستجاب رساندم
بعشق نبست عجزم درست کرد تخیل
سری نداشتم اما بآن رکاب رساندم
خطی زمشق یقین گل نکرد از من (بیدل)
چو حرف شبهه خراشی بهر کتاب رساندم