سنگ راهم میخورد حرصی که دارد احتشام
روز اول طعمه از جزو نگین کرده است نام
خانه روشن کرده ئی هشدار ای مغرور جاه
آنقدر فرصت ندارد آفتاب روی بام
پختگی نتوان بدست آورد بی سعی فنا
غیر خاکستر خیال شعله هم خامست خام
تا سخن باقی بود در دست صهبای کمال
نیست غیر از خامشی چون صاف میگردد کلام
نامداران زخمی خمیازه جمعیت اند
سخت محرومست ناسور نگین از التیام
ذلتی در پرده امید هر کس مضمر است
کاسه دریوزه صیاد دارد چشم دام
بیخبر فال تماشا میزنی هشیار باش
شمع را واکردن چشم است داغ انتقام
به که ما و من بگوش خامشی ریزد کسی
ورونه تا مژگان زدن افسانه میگردد تمام
طبع در نایابی مطلب سراپا شکوه است
تا بود از می تهی لبریز فریاد است جام
برنیاید شبهه در ملک یقین از انقلاب
روز روشن سایه را با شخص نتوان یافت رام
فکر استعداد خود کن فیض حرفی بیش نیست
صبح بهر عالمی صبحست و بهر شام شام
همت آزاد را (بیدل) ره و منزل یکی است
نغمه را در جادهای تار میباشد مقام
سودیم سراپا و بپائی نرسیدیم
از خویش گذشتیم و بجائی نرسیدیم
کردیم گل از عالم اندیشه قدرت
دستی که بدامان دعائی نرسیدیم
شرینی گفتار زما ذوق عمل برد
چون وعده ناقص بوفائی نرسیدیم
تا رخت نبردیم بسرچشمه خورشید
چون سایه بصابون صفائی نرسیدیم
واماندن ما زحمت پای دگرانست
ای آبله ما نیز بجائی نرسیدیم
آن بی پرو بالیم که در حسرت پرواز
گشتیم غبار و بهوائی نرسیدیم
ای بخت سیه نوحه بمحرومی ما کن
آینه شدیم و بلقائی نرسیدیم
افسانه هستی چقدر خواب فسون داشت
مردیم و بتعمیر فنائی نرسیدیم
مطلب بنفس سرمه شد از درد طپیدن
فریاد که آخر بصدائی نرسیدیم
شبنم همه تن آب شد از یک نظر اینجا
ما هرزه نگاهان بحنائی نرسیدیم
(بیدل) من و گرد سحر و قافله رنگ
رفتیم بجائی که بجائی نرسیدیم