شب از رویت سخنهائی بهاراند ده میفگنم
زگیسو هر که می پرسید مشک سوده میگفتم
وفا در هیچ صورت نیست ننگ آلود کمظرفی
زخود چون صفرا گر میکاستم افزوده میگفتم
خرابات حضورم گردش چشم که بود امشب
که من از هر چه میگفتم قدح پیموده میگفتم
گذشت از آسمان چون صبح گرد وحشتم اما
هنوز افسانه بال قفس فرسوده میگفتم
ندامت هم نبود از چاره کاران سیه کاری
عبث با اشک درد دامن آلوده میگفتم
جنون کرد و گریبانها درید از بند و بند من
دو روزی بیش ازین حرفی که لب نگشوده میگفتم
زغیرت فرصت ذوق طلب دامن کشید از من
بجرم آنکه حرف دست بر هم سوده میگفتم
نواهای سپند من عبث داغ طپیدن شد
بحیرت گر نفس میسوختم آسوده میگفتم
نواهای سپند من عبث داغ طپیدن شد
بحیرت گر نفس میسوختم آسوده میگفتم
گه از وحدت نفس راندم گه از کثرت جنون خواندم
شنیدن داشت هزیانی که من نعنوده میگفتم
سخنها داشتم از دستگاه علم و فن (بیدل)
بخاموشی یقینم شد که پر بیهوده میگفتم