شباب رفت و من از یاس مبتلا ماندم
بدام حلقه ما را زقدر و تا ماندم
گذشت یار و من از هر چه بود واماندم
پیش نرفتم و از خویش هم جدا ماندم
دلیل عجز همین خیر و باد طاقت داشت
رفیق آبله پایان نقش پا ماندم
نه بست محملم امداد همنوائی کس
زبار دل بته کوه چون صدا ماندم
هزار قافله بار امید داشت خیال
عیان نشد که گذشتم زخویش یا ماندم
جبین شام اجابت نمی بر شحه نداد
قدح پرست هوا چون کف دعا ماندم
بوسع دامن همت کسی چه ناز کند
جهان غنی شد و من همچنان گدا ماندم
گذشت خلقی ازین دشت بی نیاز امید
من از فسانه کوثر بکربلا ماندم
زخوان بی نمک آرزو درین محفل
بغیر عشوه چه خوردم کز اشتها ماندم
چو شبنم آینه ام یکعرق جلا نگرفت
بطاق پرده ناموسی هوا ماندم
شکست بال زآوارگی پناهم بود
نفس بموج گهر دادم از شنا ماندم
تمیز هستی از اندیشه خودم واداشت
گرفتم آینه و محو آن لقا ماندم
زهیچ قافله گردم سری برون نکشید
بحیرتم من بیدست و پا کجا ماندم
بدست سوده مگر کار خود تمام کنم
که رفت نوبت و بیرون آسیا ماندم
تو گرم باش بشبگیر وهم ظن (بیدل)
که من چو شمع زخود رفته رفته واماندم