شب جوش بهاری بدل تنگ شکستم
گلچید خیالت و و من رنگ شکستم
مژگان بهم آوردم و رفتم بخیالت
پرهیز تماشا بچه نیرنگ شکستم
خلوتکده غنچه طربگاه بهار است
در یاد تو خود را بدل تنگ شکستم
هر ذره بکیفیت دل مست خروشی است
این شیشه ندانم بچه آهنگ شکستم
بی برگیم از کلفت افسرده دلیهاست
دستی که ندارم ته این سنگ شکستم
آخر بدریاس زدم حلقه پیری
فریاد که بی چنگ شد و چنگ شکستم
خون گشتن دل باعث واماندگیم بود
تا آبله ئی در قدم لنگ شکستم
گرد هوسی چند نشاندم بتغافل
کونین صفی بود که بی جنگ شکستم
شبگیر سرشک اینهمه کوشش نپسندد
در لغزش پا منزل و فرسنگ شکستم
در بزم هوس مستی اوهام جنون داشت
صد میکده مینا بسر سنگ شکستم
از شش جهتم گرد سحر آینه دار است
چون شمع چگویم چقدر رنگ شکستم
خون در جگر از شیشه خالی نتوان کرد
بیدرد دلی داشتم از ننگ شکستم
(بیدل) نکشیدم الم هرزه نگاهی
آینه راحتکده رنگ شکستم
شب که آینه آن آینه رو گردیدم
جلوه ئی کرد که من هم همه او گردیدم
ساغر بیخودیم نشه پروازی داشت
رنگها بسکه شکستم همه بو گردیدم
حاصل ریشه امید ازین مزرع وهم
بیش ازین نیست که پامال نمو گردیدم
وضع این میکده واماندگی و بیکاریست
محرم پای خم و دست سبو گردیدم
زخمها داشتم از جوهر آینه راز
صنعتی کرد تحیر که رفو گردیدم
در بیابان طلب هر که دوچارم گردید
بتمنای تو گرد سر او گردیدم
داشتم شعله صف در گره بیتای
آنقدر مایه که خرج تگ و پو گردیدم
گل شبنم زده بی رویتو داغم داد
از کجا مایل این آبله رو گردیدم
ناتوانی است پریخانه صد رنگ امید
مفت نقاش خیال تو که مو گردیدم
ترک جولان هوس موج گهر کرد مرا
جمع در جیب خودم کز همه سو گردیدم
در مقامی که خموشی نفس گرم نداشت
(بیدل) از بیخبری قافله جو گردیدم