شبی سیر خیال نقش پای دلربا کردم
گریبانرا پر از کیفیت برگ حنا کردم
بملک بیتمیزی داشت عالم ربط مژگانی
گشودم چشم و خلقی را زیکدیگر جدا کردم
گرانی کرد بر طبعم غرور ناز یکتائی
خمی بر دوش فطرت بستم و خود را دو تا کردم
نمی از پیکرم جوشاند شرم ساز یکتائی
عرق غواصی ئی میخواستم باری شنا کردم
غنا میباید از فقرم طریق شفقت آموزد
که بر فرق جهانی سایه از دست دعا کردم
بترک های و هویم بی تلافی نیست سامانش
نی بزمم غنا گر بینوا شد بوریا کردم
بزنگ انباشتم آئینه سوز محبت را
بناموس وفا از آب گردیدن حیا کردم
کلامم اختیاری نیست در عرض اثر (بیدل)
دل از بس ناله شد ساز نفس راتر صدا کردم