" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٧٦: شعورت خواه مستم وانماید خواه مخمورم

شعورت خواه مستم وانماید خواه مخمورم
چو ساغر میکشی دارد ازین اندیشه ها دارم
نفس بیطاقتی رامفت ساز خویش میداند
همین پرمیفشانم آشیان نیست منظورم
مهیای گدازم آنقدر از شوق دیدارش
که سوزد کرم شب تابی ببرق شعله طورم
چه طوفان داشت یارب ناوک نیرنگ دیدارش
که جای خون مجمر شعله میجوشد زناسورم
زداغ اخترم مشکل که بردارد سیاهی را
دهد چون مردمک هر چند گردون غوطه در نورم
نیاز اختیار است ای حریفان عیش این محفل
که من چون شمع در مشق و گداز خویش مجبورم
ندارد درد دل سازی که بندی پرده بر رازش
چرا عریان نباشم در غبار ناله مستورم
نفس بودم فغان گشتم دگر از من چه میخواهی
ندارم آنقدر طاقت که نتوان داشت معذورم
نه از دنیا غم اندیشه نه عقبائیست در پیشم
مقیم حیرت خویشم ازین پسکوچها دورم
درین محفل که پردازد بداد ناتوان من
شنیدن در عدم دارد ماغ ناله مورم
محبت از شکست دل چه نقصان میکند (بیدل)
نگردد موی چینی سرمه آهنگ فغفورم