" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٧٨: شکوه فقر ملک بی نیازی کرد تسلیمم

شکوه فقر ملک بی نیازی کرد تسلیمم
باقبالی که دل برخا است از دنیا بتعظیمم
بلندی سرکش است از طینتم چون آبله اما
ادب روزی دوز بر پا نشستن کرد تعلیمم
اگر دامن نمی افشاندم از پس مانده ها بودم
چو فرصت بی نیازی بر دو عالم داد تقدیمم
هوس تا رنگ از شوخی بعرض آرد فضولی کو
فرو در کوه رفت از شرم استغنا زر و سیمم
نقوش ما و من آخر ورق گرداندنی دارد
بدرد کهنگی پیش از رقم فرسود تقویمم
طلب کردم زهمت خاتم ملک سلیمانی
فشار تنگی دل داد عرض هفت اقلیمم
مژه هر جا گشودم دولت بیدار پیش آمد
برنگ شمع سر تا پاست استقبال دیهیمم
بهشت نقد آزادیست وعظ درد سر کمتر
هلاک عالم امید نتوان کرد از بیمم
غبار صبحم از پرواز موهومم چه میپرسی
پری بودم که در چاک قفس کردند تقسیمم
زقدر خلق (بیدل) صرفه در نیمی نمیباشد
بر اعداد همه هر گه مضاعف مشوم نیمم