" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٨١: شور آفاقست جوشی از دل دیوانه ام

شور آفاقست جوشی از دل دیوانه ام
چون گهر در موج دریا ریشه دارد دانه ام
تانگه بر خویش جنبد رنگ گردانده است حسن
نیست بیرون وحشت شمع از پر پروانه ام
شوخی نظمم صلای الفت آفاق داشت
عالمی شد آشنا از معنی بیگانه ام
یکجهان حسرت لب از چاک دلم واکرده است
غیر زلفت کیست تا فهمد زبان شانه ام
گردبادم غافل از کیفیت حالم مباش
یادی از ساغرکشان مشرب دیوانه ام
بلبل من اینقدر حسرت نوای درد کیست
پرده های گوش در خون میکشد افسانه ام
خاک من انگیخت در راهت غبار اما چه سود
شرم خواهد آب کرد از وضع گستاخانه ام
رنگ بنیادم نظرگاه و عالم آفت است
سیل پرورده است اگر خاکیست در ویرانه ام
کلفت دل هیچ جا آغوش الفت وا نکرد
از دو عالم برد بیرون تنگی اینخانه ام
بر دماغم نشه مینای خودداری مبند
میدمد لغزش چو اشک از شیوه مستانه ام
قامتی خم کرده ام از ضعف آهی میکشم
یعنی از حسرت متاعی با کمان همخانه ام
گردش رنگی در انجام نفس پر میزند
برده است از هوش چشمکهای این پیمانه ام
آنقیامت مزرعم (بیدل) که چون ریگ روان
صد بیابان میدود از ریشه آنسو دانه ام