" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٨٧: صورت خود زتو نشناخته ام

صورت خود زتو نشناخته ام
اینقدر آینه پرداخته ام
گر فروغیست درین تیره بساط
رنگ شمعیست که من باخته ام
رم آهو بغبارم نرسد
در قفای نگهی تاخته ام
دوری یار و صبوری ستم است
آبم از شرم که نگداخته ام
داغ تحقیق بتقلیدم سوخت
کاش پروانه شود فاخته ام
برده ام بر فلک افسانه لاف
صبح خیز از نفس ساخته ام
شرم حیرت مژه خراباندن داشت
تیغها سر بنیادم آخته ام
فرصت ناز حباب آنهمه نیست
سر به بی گردنی افراخته ام
هستی از خویش گذشتن دارد
یکدو دم با سر پل ساخته ام
(بیدل) این بار که بر دوش من است
مژه تا خم شود انداخته ام