عشق هوئی زد بصد مستی جنون باز آمدیم
باده شورانگیخت بیرون خم راز آمدیم
آینه صیقل زدن بی صید تمثالی نبود
سینه دریادت خراشیدیم گلباز آمدیم
جسم خاکی گر نمی بود اینقدر شوخی که داشت
بیشتر زین سرمه باب چشم غماز آمدیم
چون سحر زین یک تبسم قید نیرنگ نفس
با همه پرواز آزادی قفس ساز آمدیم
آشیان پرداز عنقا بود شوق بی نشان
گفتگوی رنگ بالی زد بپرواز آمدیم
دوری آنمهر تابان نور ما را سایه کرد
بهر این روز سیه زان عالم ناز آمدیم
لب گشودن انحراف جاده تسلیم بود
شکر هم گر راه بر شد شکوه پرداز آمدیم
نغمه ما بر شکست ساز محمل میکشد
سرمه رفتیم آنقدر از خود که آواز آمدیم
از کفی خاک اینقدر گرد قیامت حیرت است
بی تکلف سحر جوشیدیم و اعجاز آمدیم
اول و آخر حسابی از خط پرکار داشت
چون بهم پیوست بی انجام و آغاز آمدیم
فرعها را از رجوع اصل (بیدل) چاره نیست
راه ها سربسته بود آخر بخود باز آمدیم