" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٩٤: عمرها شد از ادب موج گهر در دامنم

عمرها شد از ادب موج گهر در دامنم
ننگ لغزیدن ندارم پای سر در دامنم
با حلاوت آنقدر جوشیدم از یاد لبی
کارزوچین شد چو بند نیشکر در دامنم
تا عرق با شدنم اشکی دگر در کار نیست
چون جبین شرمساران چشم تر در دامنم
بر کمر دارند دامن وحشت آهنگان و من
وحشتی دارم که می بندد کمر در دامنم
میزدم پائی بغفلت فتنه ها واکرد چشم
خفته بود آشوب چندین دشت و در در دامنم
بیش ازین نتوان در پرواز گمنامی زدن
کز خجالت ریخت عنقا بال و پر در دامنم
ناامید وحشتم از بیدماغیها مپرس
بسکه چیدم نیست از دامن اثر در دامنم
عشق زافسون نفس هیهات آگاهم نکرد
چنگ زد این خار غم پر بیخبر در دامنم
با فلک گفتم ره صحرای عجزم طی نشد
گفت منهم چون تو حیران سفر در دامنم
در چه سامانست (بیدل) کسوت مجنون من
تا گریبان در خیال آید سحر در دامنم