" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ١٠١: عمریست چون نفس بطپیدن فسانه ام

عمریست چون نفس بطپیدن فسانه ام
از عافیت مپرس دلست آشیانه ام
در قلزمی که اوج حضیضش تحیر است
موج خیالم و بخیالی روانه ام
آهم چو دود آتش یاقوت گل نکرد
واسوخته است در گره دل زبانه ام
خط غبار آفت نظاره است و بس
بیصرفه نیست این که شناسد زمانه ام
نیش حسد بوضع ملایم چه چه میکند
چون موم آرمیده بزنبور خانه ام
ایچرخ بیش ازین اثر زحمتم مخواه
چون دل بسست تیر نفس را نشانه ام
اشکی بصد گداز جگر جمع میکنم
چون شمع زندگیست باین آب و دانه ام
خجلت بعرض جوهر من خنده میکند
موی زچشمی رسته مغرور شانه ام
آن شور طالعم که درین بزم خواب عیش
در چشم عالمی نمکست از فسانه ام
بی اختیار میروم از خویش و چاره نیست
تا کی کشد عنان نفس از تازیانه ام
خاکم بباد رفت و نرفت از جبین شوق
یکسجده وار حسرت آن آستانه ام
آسوده تر زآب گهر خاک میشوم
پرواز در کنار فسردن بهانه ام
موج فضول محرم وصل محیط نیست
بیطاقتی مباد زند بر کرانه ام
(بدل) اسیر حسرت از آنم که همچو شمع
در رهگذار سیل فتاده است خانه ام