فسرده در غبار دهر چون آینه زنگارم
بخواب دیده اکنون سایه پیدا کرد دیوارم
چو کوهم بسکه افگنده است از پا سرگرانیها
بسعی غیر محتاجم همه گر ناله بردارم
درین گلزار عبرت گوشه امنی نمی باشد
چو شبنم کاش بخشد چشم تر یک آشیان وارم
ندانم شعله جواله ام یا بال طاوسم
محبت در قفس دارد بچندین رنگ زنارم
باین رنگی که چون گل در نظر دارد بهار من
بگرد خویش گردانده است یاد او چه مقدارم
طپش آواره دست خیال کیستم یارب
که همچون سبحه مرکز میدود بر خط پرکارم
بطوف کعبه و دیرم مدان بی مصلحت سیرم
هلاک منت غیرم مباد افتد بخود کارم
سپند من بخاکستر نشست از سعی بیتابی
رسید آخر زگرد وحشت خودسر بدیوارم
چه مقدار انجمن پرداز خجلت بایدم بودن
که عالم خانه آینه است و من نفس وارم
صدای شیشه ام آخر یکی صد کرد خاموشی
زقلقل بازماندم بیدماغی زد بکهسارم
بهم آورده بودم در غبار نیستی چشمی
برنگ نقش پا آخر بپا کردند بیدارم
برنگی در گشاد عقده دل خون شدم (بیدل)
که دندان در جگر گمگشت همچون دانه نارم