فغان گل میکند هر گه بوحشت گام بردارم
سر دامان کوه از دلگرانی بر کمر دارم
ازیندشت غباراندود جز عبرت چه بردارم
شرارم چشم بر هم بستنی زاد سفر دارم
محبت تا کجا سازد دچار الفت خویشم
برنگ رشته تسبیح چندین رهگذر دارم
مده ایخواب چون چشمم فریب بستن مژگان
کزین بالین پر پرواز دیگر در نظر دارم
حیا چون شمع می پردازدم آینه عزت
درین دریا بقدر آب گردیدن گهر دارم
نمیگردد فلک هم چاره تعمیر شکست من
برنگ موی چینی طرفه شام بی سحر دارم
بهر تقدیر اگر تقدیر دست جرأتم بندد
برنگ خون بسمل در چکیدنها جگر دارم
بلوح وحدتم نقش دوئی صورت نمی بندد
اگر آینه ام سازی همان حیرت ببر دارم
سراغ من خوشست از دست برهم سوده پرسیدن
رم وحشی غزال فرصتم گردی دگر دارم
ادب پیمای دشت عجز مژگان برنمیدارد
تو سیر آسمان کن من به پیش پا نظر دارم
بهاربی نشانم دستگاه دردسر کمتر
چو گل دوشی ندارم تا شکست رنگ بردارم
بنیرنگ لباس از خلوت رازم مشو غافل
که من طاوسم و این حلقها بیرون در دارم
نگردد گوشه گیری دام راه وحشتم (بیدل)
اشارت مشربم در کنج ابرو بال و پر دارم