فهم حقیقت من و ما را بهانه ام
خوابیده است هر دو جهان درفسانه ام
چون بوی غنچه ئی که فتد در نقاب رنگ
خون میخورد بپرده حسرت ترانه ام
پاکست نامه سحر از گرد انتظار
قاصد اگر درنگ کند من روانه ام
بردوش آه محمل دل بسته است شوق
چون سبحه میدود بسر ریشه دانه ام
زین بزم غیر شمع کسی را نسوختند
دنیاست آتشی که منش در میانه ام
چندی طپید شعله امید و داغ شد
چون شمع بال سوخته بود آشیانه ام
عجزم چو سایه بر در دیر و حرم نشاند
یک جبهه نیاز و هزار آستانه ام
آشفته نیست طره وضع تحیرم
یارب بجنبش مژه مپسند شانه ام
در موج حیرتی چو گهر غوطه خورده ام
محو است امتیاز کران و میانه ام
عنقا به بی نشانی من میخورد قسم
نامی بعالم نشنیدن فسانه ام
لبریزم آنقدر زتمنای جلوه
کز شرم گر عرق کنم آینه خانه ام
تا پر فشانده ام قفس و آشیان گمست
(بیدل) چو بوی گل بکمین بهانه ام