" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ١١١: قابل بار امانتها مگو آسان شدیم

قابل بار امانتها مگو آسان شدیم
سرکشیها خاک شد تا صورت انسان شدیم
در عدم جنس محبت قیمت کو نین داشت
تا نفس واکرد دکان همچو باد ارزان شدیم
ای بسا نقشی که آگاهی بیاد ما شنید
تاکنون زیب تغافلخانه نسیان شدیم
گفتگو عمری نفسها سوخت تا انجام کار
همچو شمع کشته در زیر زبان پنهان شدیم
سود اگر در پرده خون میشد زبانی هم نبود
چون مه از عرض کمال آینه نقصان شدیم
پیکر ما را چو گردون بی سبب خم کرده اند
در میان گوئی نبود آندم که ما چون کان شدیم
غنچه ما عرض چندین برگ گل دربار داشت
یک گریبان چاک اگر کردیم صد دامان شدیم
هر کسی ویرانه خود را عمارت میکند
ما بتعمیر دل بی پا و سر ویران شدیم
آینه در زنگ مژگانی بهم آورده بود
چشم تا وا شد بروی نیک و بد حیران شدیم
بی تمیزی داشت ما را نازپرورد غنا
آخر از آدم شدن محتاج آب و نان شدیم
زین لباس سایگی گز شرم هستی تیره است
نور او پوشید ما را هر قدر عریان شدیم
اینقدرها حسرت آغوش هم میبوده است
هر که شد چشم تماشای تو ما مژگان شدیم
هیچ نتوان بست نقش خجلت از کمفرصتی
رنک ما پیش از وفا بشکست اگر پیمان شدیم
پشت دستی هم نشد ریش از ندامتهای خلق
طبع ما وقتی پشیمان شد که بیدندان شدیم
(بیدل) از ما عالمی بادرس معنی آشناست
ما بفهم خود چرا چون حرف و خط نادان شدیم