قصه دیوانگان دارد سراسر نامه ام
میتراود شور زنجیر از صریر خامه ام
دیک زهدی در ادبگاه خموشی پخته ام
زیرسر پوش حباب از گنبد عمامه ام
در فراغت خواستم درد دلی انشا کنم
جوش زد خون پردهای دیده اشک از نامه ام
مشق راحت نیست مژگانی که می آرم بهم
بی رخت خط میکشد بر لوح هستی خامه ام
طاقت شور دماغ من ندارد کاینات
میزند آتش بعالم گرمی هنگامه ام
بر نمیدارد دماغ وحدتم رنگ دوئی
غنچه سان کرده است بوی خود معطر شامه ام
معنیم اجزای بیرنگیست (بیدل) چون حباب
اینقدرها شوخی اظهار دارد خامه ام