قیامت کرد گل در پیرهن بالیدنت نازم
جهان شد صبح محشر زیر لب خندیدنت نازم
در آغوش نگه کرد سر بیتابیت گردم
بتحریک نفس چون بوی گل گردیدنت نازم
عتاب بحر رحمت جوش عفوی دیگر است اینجا
گناه بی گناهی چند نابخشیدنت نازم
تغافل در لباس بی نقابی اختراعست این
جهانی را بشور آوردن و نشنیدنت نازم
تحیر عذرخواهست از خیال گردش چشمی
که با این سرگرانی گرد دل گردیدنت نازم
نبود ای اشک ایندشت ندامت قابل جولان
در اول گام از سر تا قدم لغزیدنت نازم
نفس در آینه بیش از دمی صورت نمی بندد
درین وحشت سرا چون حسرت آرامیدنت نازم
متاع کاروان ما همین یک پنبه گوش است
اثر دلال عبرت چون جرس نالیدنت نازم
نفس در عرض وحشت ناز آزادی نمیخواهد
قبا عریانی و آنگاه دامن چیدنت نازم
کیم من تا بنازم بر خود از اندیشه نازت
بخود نازیدنت نازم بخود نازیدنت نازم
عتاب از چین پیشانی ترحم خرمنست اینجا
تبسم کردن و تیغ غضب بازیدنت نازم
تکلم اینقدر الفت پرست خامشی تا کی
قیامت در نقاب برگ گل دزدیدنت نازم
رموز قطره جز دریا کسی دیگر چه میداند
دلت دردست و از من حال دل پرسیدنت نازم
تغافل صد نگه میپرسد احوال من (بیدل)
مژه نگشوده سوی خاکساران دیدنت نازم