گذشت عمر و شکست دل آشکار نکردم
هزار گل ببغل داشتم بهار نکردم
جهان بضبط نفس بود من زهرزه دویها
باین کمند رسایکدو چین شکار نکردم
نساختم به تنکروئی از تعلق دنیا
بقطع وهم دم تیغی آبدار نکردم
زدست سوده نجستم علاج رنج علایق
بدرد سر زدم و صندل اختیار نکردم
وفا بعبرت انجام کار کار ندارد
زشرم میکشی اندیشه خمار نکردم
جهان زجوش دل آینه خانه بود بچشمم
گذشتم از نفس و هیچ جا غبار نکردم
غبار جلوه امکان گرفت آینه من
ولی چسو که خود را بخود دچار نکردم
زسیر این چمنم آب کرد غیرت شبنم
که هرزه تار نگه را عرق سوار نکردم
هوای صحبت دلمردگان نخواند فسونم
دماغ سوخته را شمع هر مزار نکردم
هزار رنگ فسون داشت تردماغی فطرت
ولی زشرم عدم فکر هیچ کار نکردم
درین چمن بچه داغ آشنا شدم من (بیدل)
که طوف سوخته جانان لاله زار نکردم