" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ١٣٦: گهی بر صبح پچیدم گهی با گل جنون کردم

گهی بر صبح پچیدم گهی با گل جنون کردم
بچاک صد گریبان خویش رااز خود برون کردم
شرار کاغذ من محمل شوق که بود امشب
که هر جا جلوه کرد آسودگی وحشت فزون کردم
شکستم رنگ و بیرون جستم از تشویش سودائی
برای چشم بند هر دو عالم یک فسون کردم
غرور هیچکس با جرأت من برنمی آید
جهان بر خصم جست و من همین خود را زبون کردم
بهار آمد تو هم ای زاهد بیدرد تزویری
چمن گل شیشه قلقل یار مستی من جنون کردم
هجوم گردش رنگم غرور دل شکست آخر
بچندین درو ساغر شیشه ئی را سرنگون کردم
بقدر هر نفس می باید از خویشم برون رفتن
غباری را بذوق جانکنیها بیستون کردم
نسیم هرزه تا زمن عرق آورد شبنم شد
درین خجلت سرا کاری که می باید کنون کردم
چه خواهم خواست عذر ناپروردی که رنگش را
بتکلیف خرام سایه گل نیلگون کردم
حنای دست او (بیدل) زیان پیمای سودن شد
من از شمشیر بیدادش نمردم بلکه خون کردم