مپرسید از معاش خنده عنوانی که من دارم
از آب ناشتاتر میشود نانی که من دارم
دو روزم باید از ابرام هستی آب گردیدن
بجز ننگ فضولی نیست مهمانی که من دارم
دل آواره با هیچ الفتی راضی نمیگردد
چه سازم چاره این خانه ویرانی که من دارم
جدا زانجلوه نتوان اینقدرها زندگی کردن
بخارا تیشه می باید زد از جانی که من دارم
زشوخی قاصدش هر گام دارد بازگردیدن
برنگ سودن دست پشیمانی که من دارم
زگلچینان باغ آرزوی کیستم یارب
پر طاوس دارد گرد دامانی که من دارم
ندارد جز تأمل موج گوهر مصرعی دیگر
همین یک سکته است انشای دیوانی که من دارم
ز رنگ آمیزی این باغ عبرت برنمی آید
بغیر از نقشبند طاق نسیانی که من دارم
بحیرت رفت عمر و بر یقین نکشودم آغوشی
بچشم بسته بربندند مژگانی که من دارم
نمیدانم چه سان از شرم نادانی برون آید
بزنار آشنا ناگشته ایمانی که من دارم
کفیل عذر یکعالم خطا طرفی دیگر دارد
حیا بر دوش زحمت بست تاوانی که من دارم
چو شمع از فکر خود تا خاک گشتن برنمی آیم
گریبانهاست (بیدل) در گریبانی که من دارم