مسلمان گشتم و هیچ از میان نکسست زنارم
بقدر سبحه گردیدن کمرها بست زنارم
خرابات محبت از اسیران ظرف میخواهد
خط پیمانه ئی دارد قدح در دست زنارم
بخود میلرزم از اندیشه تعبیر همواری
مباد از سبحه برداردبلند و پست زنارم
مسلمانی باین سامان دلگو بی نمی ارزد
زچنگ اتفاق سبحه بیرون جست زنارم
بدیر همتم پروانه آتش پرسیتها
بخط شعله جواله باید بست زنارم
نفس را الفت دل صرفه راحت نمی باشد
ندید آسودگی با سبحه تا پیوست زنارم
مپرس از ریشه باغ تعلقهای امکانی
گستن در بغل می پرورم تا هست زنارم
چو شمع از سعی الفت غافلم لیک اینقدر دانم
که تا ننشاند در خاکم زپا نشست زنارم
وفا سررشته ئی دارد که هرگز نگسلد (بیدل)
نمی افتد زگردن گر فتاد از دست زنارم