مقیم وحدتم هر چند در کثرت وطن دارم
بدریا همچو گوهر خلوتی در انجمن دارم
نفس میسوزم و داغی بحسرت نقش می بندم
چراغی میکنم خاموش و تمهید لگن دارم
حریف وحشت من نیست افسون زمینگیری
که در افسردگی چون رنگ صد دامن شکن دارم
کدام آهو ببوی نافه خواباند است داغم را
که تا یاد سویدا میکنم سیر ختن دارم
نفس تا هست سامان امیدم کم نمیگردد
تخیل مشربم می در خم و گل در چمن دارم
زدرس ما و من بحث جنونی غالبست اینجا
که هر جا لفظ پیدائیست بر معنی سخن دارم
قفس پرورده رنگم باین ساز است آهنگم
چه عریانی چه مستوری همین یک پیرهن دارم
بیا ای شوق تا از خاک گشتن سر کنم راهی
دران کشور قماشی نیستی با بست و من دارم
زاسبابم رهائی نیست جز مژگان بهم بستن
درین محفل بچندین شمع یکدامن زدن دارم
حجاب آلود موهومیست مرگ و زندگی (بیدل)
ازین کسوت که دیدی گر برون آیم کفن دارم