من خاکسار گردن زکجا بلند کردم
سر آبله دماغی ته پا بلند کردم
درو بام اوج عزت چقدر شکست پستی
که غبار هرزه تا زمن و ما بلند کردم
نفسی زوهم گل کرد زفسونگه تعین
چو سحر دماغ اقبال بهوا بلند کردم
زکجا نوای هستی در انفعال واکرد
که هزار دست حاجت چو گدا بلند کردم
صف غیرت خموشی علمی نداشت در کار
بچه سنگ خورد مینا که صدا بلند کردم
طلب گدا طبیعت نشناخت قدر عزت
خم پایه اجابت بدعا بلند کردم
ره وهم زیر پا بود تگ و هم دور فهمید
که برنگ شمع گردن همه جا بلند کردم
سر و کار خودسریها ادب امتحانی داشت
عرق نگون کلاهی زحیا بلند کردم
سحری نظر گشودم بخیال سرونازی
زفلک گذشت دوشم مژه تا بلند کردم
بهزار ناز گل کرد چمن نیاز (بیدل)
که سر ادب بپایش چو حنا بلند کردم