" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ١٦١: ندانم مژده وصل که شد برق افگن هوشم

ندانم مژده وصل که شد برق افگن هوشم
که همچون موج از آغوشم برون می تازد آغوشم
بصد خورشید نازد سایه اقبال شام من
که عمری شد چو خط تسلیم آن صبح بناگوشم
بحیرت بسکه جوشیدم نگاه افسرده مژگان شد
من آن آینه ام کز شوخی جوهر نمدپوشم
بهر افسردگی از تهمت بیدردی آزادم
چو تار ساز در هر جا که باشم ناله بردوشم
وداع غنچه گل را نیست جز پرواز مخموری
دل از خود رفت و بر خمیازه محمل بست آغوشم
چو خواب مردم دیوانه تعبیرم جنون دارد
بیاد من مکش زحمت فراموشم فراموشم
حدیث حیرتم باید زلغل یار پرسیدن
چه میگوید که آتش میزند در کلبه هوشم
چه سازم کز بلای اضطراب دل شوم ایمن
خموشی هم نفس دزدیده فریادست در گوشم
زکس امید دلگرمی ندارد شعله شمعم
بهر محفل که باشم با شکست رنگ در جوشم
بجز حسرت چه اندوزم بجز حیرت چه پردازم
نگاهم بیش ازینها برنمی تابد بر و دوشم
مبادا هیچکس یارب زیان کار پشیمانی
دل امروز هم شب کرد داغ فرصت دوشم
کجا بست از زبان جوهر آینه گویائی
چراغ دودمان حیرتم بسیار خاموشم
حضور آفتاب از سایه پیدائی نمیخواهد
دمی آیم بیاد خود که او سازد فراموشم
بیاد آن میان عمریست از خود میروم (بیدل)
چو رنگ گل ببال ناتوانی می برد هوشم