" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ١٦٤: نشد از سعی تمکین وحشتی آسودگی رامم

نشد از سعی تمکین وحشتی آسودگی رامم
طپیدنها چو بسمل ریخت آخر رنگ آرامم
حصاری دارم از گمگشتگی در عالم وحشت
نگردد سنگسار شهرت از نقش نگین نامم
چه سازم با هجوم آبله غیر از زمینگیری
دل خون بسته ئی پامال میگردد بهر گامم
خط پرکار دارد ریشه تخم کمال اینجا
مبادا پختگی گردد دلیل فطرت خامم
درین گلشن بهار حیرتم آینه ها دارد
اگر طایر شوم طاوسم و گر نخل بادامم
زقید من علایق آب در غربال میباشد
رهائی محضری دارد بمهر حلقه دامم
جنون دارد زمغز استخوانم شعله انگیزی
بطوف سوختن هم کسوت شمع است احرامم
خجالت میکشم از شوخی اظهار مخموری
ندارم باده تا بال صدائی تر کند جامم
جنون ساز نقط کردم فغانها صرف خط کردم
ولی از سستی طالع کسی نشنید پیغامم
بهر واماندگی ناچار می باید زخود رفتن
تحیر میشمارد در دل موج گهر گامم
سراغ تیره بختی هم نمی یابم بآسانی
بسوزم خویش را چون شمع تا روشن شود شامم
زبس بار خجالت میکشم از زندگی (بیدل)
نگهی در خود فرو رفته است از سنگینی نامم