" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ١٦٦: نفس را بعد ازین در سوختن افسانه میسازم

نفس را بعد ازین در سوختن افسانه میسازم
چراغی روشن از خاکستر پروانه میسازم
بفکر گوهر افتاده است موج بیقرار من
کلید شوق از آرام بیدندانه میسازم
خیال مصرع یکتائیش بی پرده میگردد
بمضمونی که خود را معنی بیگانه میسازم
نیم آینه اما در خیالش صنعتی دارم
که تا نقش تحیر میکشم بتخانه میسازم
سراپا خار خارم سینه چاک طره یارم
بجسمم استخوان تا صبح گردد شانه میسازم
محبت در عدم بی نشه نپسندد غبارم را
همان گرد سرت میگردم و پیمانه میسازم
دم لیلی نگاهان گرد تعمیر جنون دارد
چو وحشت در سواد چشم آهو خانه میسازم
عقوبتها گوارا کرد بر من بی پر و بالی
قفس چندانکه تنگی مینماید دانه میسازم
دماغ طاقتی کو تا توان گامی زخود رفتن
سرشکی ناتوام لغزش مستانه میسازم
سر و برگ تسلی دیده ام وضع عبارت را
برای یکمژه خواب اینقدر افسانه میسازم
بکام عشرتم گر واگذاری حاصل امکان
دو عالم میدهم برباد و یک دیوانه میسازم
مبادا (بیدل) آنگنجی که میگویند من باشم
مرا هم روزگاری شد که با ویرانه میسازم