نگه واری بسست از جیب عبرت سر برآوردم
شرار بیدماغ آخر ندارد پرزدن هر دم
گریبان میدرم چون صبح و بر می آیم از مستی
چه سازم نعل در آتش زافسون دم سردم
چه سودا در سر مجنون دماغم آشیان دارد
که چون ابر آب گردیدن ببرد آشفتن گردم
غبار توام آشفتن آنطره می بالد
همه گر در عدم باشم نخواهی یافتن فردم
تو سیز زعفران داری و من میکاهم از حیرت
زمانی هم بخند ای بیمروت بر رخ زردم
ندارم گر تلاش منصب اقبال معذورم
بخاک آسوده بخت سیاهم سایه پروردم
جهانی میگذشت آواره وحشت خرامیها
در مژگان فراهم کردم و در خانه آوردم
جنون بر غفلت بیکاری من رحم کرد آخر
گریبان گر بدست من نمی آمد چه میکردم
چو شمعم غیرت نامحرمیها کاش بگدازد
که من هر چند سر در جیب میتازم برون گردم
من (بیدل) نیم آینه لیک از ساده لوحیها
بخوبان نسبتی دارم که باید گفت بیدردم