" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ١٦٩: نمیباشد تهی یک پرده از آهنگ تسخیرم

نمیباشد تهی یک پرده از آهنگ تسخیرم
زهستی تا عدم پیچیده است آواز زنجیرم
چو خاکستر شوم داغم بمرهم آشنا گردد
گداز خویش دارد چون تب اخگر طبا شیرم
جبین از آستان سینه صافان برنمیدارم
چو حیرت آب این آینه ها کرده است تسخیرم
چرا صیاد چیند دامن ناز از غبار من
که چون آب گهر رنگی ندارد خون نخچیرم
دم پیری سواد ناامیدی کرده ام روشن
غبار زندگی چون مو نمودار است ازین شیرم
ببینم تا کجا تسکین رسد آخر بفریادم
درین محفل نفس عمریست از دل مکشد تیرم
غباری هم زمن پیدانشد در عرصه امکان
جهان آینه و من مرده یک آه تأثیرم
فلک صد سال می باید که خم بر گردنم بندد
باین فرصت که تا سر در گریبان برده ام سیرم
زبس دارد دماغ همتم ننگ گرفتنها
اگر تا حشر گم باشد سراغ خود نمیگیرم
دم عیسی سحر در آستین کلک نقاشی
که پرواز نفس دارد ببادش رنگ تصویرم
فنای جسم میگویند حشری در کمین دارد
خجالت مزد ناکامی بمردن هم نمی میرم
تب و تاب نفس صید کشاکش داردم (بیدل)
گرفتارم نمیدانم بدست کیست زنجیرم