" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ١٧٢: نور جان در ظلمت آباد بدن گم کرده ام

نور جان در ظلمت آباد بدن گم کرده ام
آه ازین یوسف که من در پیرهن گم کرده ام
وحدت از یاد دوئی اندوه کثرت میکند
در وطن زاندیشه غربت وطن گم کرده ام
چون نم اشکی که از مژگان فرو ریزد بخاک
خویش را در نقش پای خویشتن گم کرده ام
از زبان دیگران درد دلم بایدشنید
کز ضعیفها چونی راه سخن گم کرده ام
موج دریا در کنارم از تگ و پویم مپرس
آنچه من گم کرده ام نایافتن گم کرده ام
گر عدم حایل نباشد زندگی موهوم نیست
عالمی را در خیال آندهن گم کرده ام