نه دنیا دیدم و نی سوی عقبی چشم واکردم
غباری پیش رویم بود نذر پشت پا کردم
شبی سیر خیال آن حنائی نقش پا کردم
گریبانها پر از کیفیت برگ حنا کردم
باستقبال شوقش از غبار وادی امکان
گذشتم آنقدر از خویش هم رو بر قفا کردم
نشان دل نجستم کوشش تحقیق شد باطل
برون زین پرده هر تیری که افگندم خطا کردم
نبودم شمع تا از سوختن حاصل کنم رنگی
درین محفل بامید چه یارب چشم واکردم
بملک بی تمیزی داشت عالم ربط امکانی
گشودم چشم و خلقی را زیکدیگر جدا کردم
گرانی کرد بر طبعم غرور ناز یکتائی
خمی بر دوش فطرت بستم و خود را دو تا کردم
بسعی آبله بینم زننگ هرزه جولانی
رفیقان چشمی ایجاد از برای خواب پا کردم
برنگ انباشتم آئینه سوز محبت را
بناموس وفا از آب گردیدن حیا کردم
نمی از پیکرم جوشاند شرم ساز یکتائی
عرق غواصی ئی میخواستم باری شنا کردم
غنا می باید از فقرم طریق شفقت آموزد
که بر فرق جهانی سایه از دست دعا کردم
بترک های هویم بی تلافی نیست آسایش
نی بزم غنا گر بینوا شد بوریا کردم
کلامم اختیاری نیست در عرض اثر (بیدل)
دل از بس آب شد ساز نفس را تر صدا کردم